نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

مهر دوست داشتنی من

تو همچین ساعتایی بود که هنوز زیر دست خانوم آرایشگر بودم و  داشتم فکر می کردم که قراره از این همه دقت و ریزه کاری و ... چه معجونی بیرون بیاد !

مهم نبود برام ؟ اوم شاید هم بود هم نه. تو اون ساعتا بیشتر به صبح فکر میکردم که وقتی همه خواب بودن و من بابا اومدیم از خونه بیرون تا منو برسونه ، چه حس عجیبی داشتم. حس غریب تموم شدن یه چیزی که نمی دونستم چی بود. 

چیزی که دیگه برنمی گشت و دوره اش برای همیشه سر اومده بود.

با چشای اشکی رفتم آرایشگاه. بابا به روی خودش نمی آورد ولی اونم انگار ته دلش یه خبرایی بود.

هر دوتا مون می دونستیم که این دختری که داره میره از این خونه، دیگه وقتی برگرده، چیزای زیادی عوض شدن.

***

قرطی بازی های فیلم بردار که تموم شد، سوار ماشین که شدم ، تازه وقت کردم کمی فکر کنم . خسته بودم و هنوز کلی کار بود.

هول هولکی کارای عکاسی و آتلیه تموم شد و رفتیم سالن. حوصله مراسم فرمالیته و خسته کننده عروسی رو نداشتم. عروسی همیشه برام خسته کننده بوده و هست. 

مگر اینکه به شکلی که آدم دلش می خواد برگزار بشه.

***

شب باز از اون حسای عجیب بود، وقتی که بابا اومد خونه مون و مراسم آبغوره گیری و خداحافظی برپا بود. یه تیکه از دل من اون شب برای همیشه کنده شد و موند جای دیگه.

****

از فردا اون روز که شنبه هم بود اتفاقا، زندگی جدید ما شروع شد و   امروز که به پشت سر نگاه می کنم، می بینم تموم اون حسای دل تنگی و غربت روزهای اول، به خاطر وجود مردی که همسرم هست، زود جاشو داد به حسای خوبی که امروز لحظه به لحظه اش برام شیرین هست و با وجود تمام بالا وپایین ها، خوشحالم از انتخابم ، از مسیر جدید زندگیم و فقط میگم خدایا شکرت!

****

بیست و هشتم مهر ، شروع مهر ورزی ما بود. دلهاتون پر مهر و شاد