نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

دمت گرم :*

هوم ! دمت گرم !

داری نشانه ها را نشانم میدهی ؟ 

شاید!

شاید هم به خاطر همین حال و احوال این روزهاست که هر چیزی را نشانه می پندارم و به فال نیک می گیرمش .

به هر حال برای حال این روزهای من خوب بود.

دمت گرم. حسابی گرم!

ایراد از گیرنده است، به فرستنده کاری نداشته باشید !

داشتم دنبال شرح مناسبی می گشتم که حال این روزهایم را توصیف کند و در عین حال  با گوشی ور میرفتم و با آقای همکار صحبت می کردم که وای فای قطع و وصل می شود و بعد یکهو این کلمه ، این کلمه ی جادویی من را جذب کرد!

قطع و وصل! حال این روزهای من دقیقا همین است. 

روزهای زیادی است که در مورد مساله ای که برایم اهمیت دارد و یکجورهایی تصمیم گیری در موردش سخت، دارم با خودم کلنجار می روم و این وسط تغییرات احوالی که دارم، در عین روان شاد کردن آدم، خنده دار هم هست!

مثلا یکهو، یک لحظه ی خیلی بی ربط، مثلا وقتی دارم زمین را دستمال می کشم، به حدی از ناامیدی و دلسردی می رسم که بیا و ببین! آنقدر که بنشینم زمین و گریه کنم و دلم بخواهد با همان دستمال گردگیری، دماغم را بگیرم!

بعد یهو، باز یک وقت بی ربط تر دیگر، مثلا وقتی سر کار دارم تاریخ مسابقات را چک میکنم، چنان روزنه ی امیدی در دلم روشن می شود که بیا و ببین !

این قطع و وصل شدن شاید لاز م است. لازم است که یکهو آدم به ورطه ی نابودی کشانده نشود و خودش را بیچاره نکند.

****

سخت است، سخت است که د رمورد مساله ای که همه فکر می کنند تو خیلی در آن بی خیالی طی می کنی، اتفاقا سخت گیر تر از همیشه هم باشی و هیچ کس نداند دغدغه های تو که برای خیلی ها بی اهمیت است، چه قدر ذهنت را درگیر  کرده. 

این مرز بین بیم و امید و رفتن و برگشتن از آن، مرز باریک و عجیبی است.

این روزها آزمون سختی دارم. آزمونی که  یکجورهایی مسیر زندگی ام را از اینچه هست تغییر می دهد. 

دعا کنید که بتوانم تصمیم درست را بگیرم. 

وسط ماه هشت

دیروز وسط پاییز بود و این یعنی سه ماه و نیم دیگه سال تموم میشه و خدا می دونه که من چه قدر منتظرم این سال تموم بشه و بره.

نود چهار خوب نبود؟ اوم! نمیدونم . 

بی انصافیه که بگم خوب بود یا بد. شاید روزهای بدش به نوعی بیشتر بود یا شاید کمی سخت تر گذشت ولی خب نمیشه ناشکری کرد و چشم بر روزهای خوبش بست.

کلن برای من سال از وقتی روبه پایانه که مهر شروع بشه ! انگار از نیمه دوم همه چیز می افته روی دور تند و اوقات رسمی و آدم وارانه ی سال همون نیمه اول و بهار و تابستونه! 

خدا جون ممنون بابت همه روزهای خوب و بد این هشت ماه و نیمی که از سال 94 گذشت و ممنون تر که هستیم و هستی همیشه باهامون.


یادت مثل انگور شیرین است

دور شده ام . از خیلی چیزها، خیلی آدم ها ، خیلی کارها.

انگار که اصلا از اول من اینی که بوده ام، نبوده ام! گاهی وقتا خودم را گم می کنم بین هیاهو و تلاطم روزها و مشغولیات و روزمرگی هایی که انگار آدم را با خودشان می کشند توی یک گرداب مهیب و ترسناک.

دیشب دلم دوست خواست. 

یک دوست که همیشه باشد، در دسترس باشد، جوابت را بدهد، تنهایت نگذارد و نرود. به جاش ، تو هم برایش باشی، در دسترس باشی، محرم رازش باشی و ...

بعد دیدم نه؛ آدم نباید دل ببندد.  اصلا انگار یک چیزهایی هست که برای همیشه باید همان طور بماند. مثل پیله هایی که گاهی دور خودت می بندی. 

دیشب داشتم جدی فکر می کردم. به این همه آدمی که می شناسم و کاری برایم کرده اند و کاری برایشان کرده ام و داد و ستدی بوده و اسمی که روی رابطه مان گذاشته ایم؛ دوستی!

دوستی واقعا چه شکلی ست؟ اصلا باشد یا نباشد؟ باشد که اگر روزی روزگاری از هم گسیخت و رشته های بافته شده و محکم شده پاره شد، بند دلت هم با آن پاره شود و هی بنیشینی و گاه و بیگاه با دیدن یک کتاب، کافه، پارک، حتی شنیدن یک جوک تکراری، یادش بیافتی و هی  یواشکی آبغوره بگیری؟

هوم اصلن ولش! همین بهتر که  دوستی نیست که اینقدر نزدیک باشد که اینقدر عمیق شده باشد که اگر روزی نبود، تو هم دیگر خودت نباشی!

دیشب خسته بودم، از تکرار شدن روزها و کارهایی که تمام نمی شوند. از شنبه هایی که بدو بدو به چهارشنبه می رسند و تنها دلخوشی من رسیدن به غروب چهارشنبه است که فکر می کنم فردایش چه خوب است که تعطیل است و تعطیلی های پنج شنبه را هم به فنا می دهم و یا وقت تلف می کنم یا بشور و بساب و خرید. 

بعدش هم که جمعه مزخرف تر از پنج شنبه بیاید و باز عزای روز شنبه!

کفر می گویم و گاهی یادم می رود که ناشکری عواقب خوبی ندارد. به خاطر همین زود حال خودم را خوب می کنم و منتظر می مانم امروز به غروب دلخواه روز چهارشنبه ایم برسم و ذوق برای یک ساعت بیشتر خوابیدن فردا صبح!

از قدرشناس نبودن آدمهای محیط کاری ام دلخورم. از وقت و بیوقت هایی که برایشان گذاشته ام و سر آخر باید بترسم از آینده ی شغلی ام و اینکه بالاخره چه می شود و نتوانم برای سال آینده ام برنامه ریزی کنم و هزار فکر و خیال دیگر.

ته ته اش به خودم فحش می دهم و به خاطر نداشتن چیزی که بهش توکل می گویند، خودم را سرزنش می کنم. بارها به آدمها گفته ام که خدا بزرگ است ولی وقتی به خودم نگاه می کنم، می بینم انگار این جمله در من گاهی چه قدر کم رنگ شده و چه قدر فکرهای زمینی کرده ام و حساب و کتاب و یادم رفته که حساب های من چه قدر در برابر بزرگی او حقیرند و بیچاره!

با  کشی بحث می کنم و ناراحتم از اینکه از ما دفاع نمی کند. کشی موجود غریبی است که نه می توانی سرش یک دل سیر داد بزنی و نه می توانی ازش بگذری! 

هه !

جدیدا با خودم یک ظرف انگور کوچک می آورم. دلخوشی ام ناخونک زدن های گاه و بیگاه به انگور سبز هسته دار  است!

بروم انگور سق بزنم و دیگر غر نزنم!