نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

بوی پاییزو شنیدین ؟

سالهای پیش از اوایل شهریور، شاید کمی هم  بیشتر، مثلا از اواسطش به بعد، حس پاییز گریزی من بیدار  می شد و شروع می کرد به ناله و گریه سر دادن که وااسفا! فصل شلیل و انبه و گیلاس تمام شد و بوی پاییز و غم مبهمی که باهاش می آید و ... دارد می آیددددددد!

امروز سر چرخاندم ودیدم که ای دل غافل! سر  رسید دارد 9 شهریور را نشان می دهد و این یعنی تمیز یک سوم از شهریور رفته و من هنوز نفهمیدم آمده و آن حس های بالایی هم که گفتم سالهای قبل داشتم، اصلا از جایشان تکان نخورده اند!

هه ! خوب مشنگی شده ام، خوب!


پنج شنبه ی اکلیلی

تلفن رو قطع کردم و بعد نشستم یک دل سیر به گریه ! مکالمه ای احساسی بود آیا؟ دعوا؟ قضاوت ؟ هه !

نه خیر! فقط یک تلفن کاری بود و هیچ دعوایی هم نبود و هیچ تنشی و هیچ عامل دیگه ای که بخواد در سنجش های معمولی، عامل گریه باشه.

من فقط زنگ زده بودم به یکی از آن رئیس های آن ور آب، و پرسیده بودم که آقای فلانی کجاست و اگر آمد به من یک تک زنگ بزنید که من برنامه مسابقات فردا را باهاش چک کنم و اون هم گفته بود باشه و تمام ! همین!

و بعد من بغضم گرفته بود و نشسته بودم دم غروبی یک دل سیر گریه کرده بودم !

خنده دار بود و گریه دار هم. شاید از تکرار یک چیز یک نواخت زندگی ام عصبانی بودم یا اینکه به خاطر شغلم باید همیشه گوش به زنگ و آنلاین باشم و اینکه همش دنبال کنم و بدوم و بدوم و ... شاید همه اینها بود و شاید هم نه! شاید از خواص تغییرات ماهانه ای بود که ازش غافل شده بودم و نزدیک بود ، شاید از زلزله ی پریشب و  روح ناآرامم و ...

هر چه بود مهم نبود، مهم هق هق هایی بود که لازم بود بیایند و خالی کنندم و سبک.

دیروز هم سر نهار یک کمی پاچه گرفته بودم و عصبانی بودم از بعضی حرفها و تکه ها و حسادت های بی جا.

کلن کمی خر شده ام، آدم بی طاقت و کمی عجول.

یک وقتهایی فکر می کنم دارم توی راهی می روم که هیچ چراغی تویش نیست و دقیقا نمی دانم به کجا می رسد. حس می کنم نصف راه را اشتباه رفته ام و این حس زمانی که مدام باشد، عذاب آور و ناراحت کننده است.

یک وقتهایی دلم می خواهد یکی بود که می آمد و بهم می گفت الان باید این جوری بروی و این کار را بکنی و از این جور چیزها. اما بدبختی ماجرا از آنجاست که هیچ کس نیست و قرار هم نیست باشد.

قرار هست که آدم خودش باشد و خودش و سر  آخر، خودش تمام گندهایی که زده را به گردن بگیرد و خب این وسط ها اگر افتخاری چیزی هم باشد، به اسم خودش ثبت می شود لابد!

خودش خودش خودش! می بینی ؟ این خودش پدر آدم را در می آورد!

***

خانه حسابی نامرتب است، حوصله ندارم و به جایش سردرد دارم. ریختم حسابی نامرتب است.

ابروها را ناشیانه مرتب می کنم و چشمم می خورد به شیشه های لاک روی میز که قدرتی خدا هیچ وقت هم استفاده نمی شوند!

هول هول لاک می زنم! از آن صورتی های ملیح که اکلیل دارد.

از شیرینی های روی میز میخورم، صفحه ی اینجا را باز می کنم و می نویسم و پیش خودم تصور می کنم خانه اگر تمیز شود چه خوب می شود و اگر خودم هم یک دوشی چیزی بگیرم که بهتر تر هم می شود حالم!

باز هم خودش به دادم رسید، این خودش پدرسوخته ی عجیب و غریب.