نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

نقطه؛ ویرگول...

یادداشت های گاه و بیگاهانه

وسط ماه هشت

دیروز وسط پاییز بود و این یعنی سه ماه و نیم دیگه سال تموم میشه و خدا می دونه که من چه قدر منتظرم این سال تموم بشه و بره.

نود چهار خوب نبود؟ اوم! نمیدونم . 

بی انصافیه که بگم خوب بود یا بد. شاید روزهای بدش به نوعی بیشتر بود یا شاید کمی سخت تر گذشت ولی خب نمیشه ناشکری کرد و چشم بر روزهای خوبش بست.

کلن برای من سال از وقتی روبه پایانه که مهر شروع بشه ! انگار از نیمه دوم همه چیز می افته روی دور تند و اوقات رسمی و آدم وارانه ی سال همون نیمه اول و بهار و تابستونه! 

خدا جون ممنون بابت همه روزهای خوب و بد این هشت ماه و نیمی که از سال 94 گذشت و ممنون تر که هستیم و هستی همیشه باهامون.


یادت مثل انگور شیرین است

دور شده ام . از خیلی چیزها، خیلی آدم ها ، خیلی کارها.

انگار که اصلا از اول من اینی که بوده ام، نبوده ام! گاهی وقتا خودم را گم می کنم بین هیاهو و تلاطم روزها و مشغولیات و روزمرگی هایی که انگار آدم را با خودشان می کشند توی یک گرداب مهیب و ترسناک.

دیشب دلم دوست خواست. 

یک دوست که همیشه باشد، در دسترس باشد، جوابت را بدهد، تنهایت نگذارد و نرود. به جاش ، تو هم برایش باشی، در دسترس باشی، محرم رازش باشی و ...

بعد دیدم نه؛ آدم نباید دل ببندد.  اصلا انگار یک چیزهایی هست که برای همیشه باید همان طور بماند. مثل پیله هایی که گاهی دور خودت می بندی. 

دیشب داشتم جدی فکر می کردم. به این همه آدمی که می شناسم و کاری برایم کرده اند و کاری برایشان کرده ام و داد و ستدی بوده و اسمی که روی رابطه مان گذاشته ایم؛ دوستی!

دوستی واقعا چه شکلی ست؟ اصلا باشد یا نباشد؟ باشد که اگر روزی روزگاری از هم گسیخت و رشته های بافته شده و محکم شده پاره شد، بند دلت هم با آن پاره شود و هی بنیشینی و گاه و بیگاه با دیدن یک کتاب، کافه، پارک، حتی شنیدن یک جوک تکراری، یادش بیافتی و هی  یواشکی آبغوره بگیری؟

هوم اصلن ولش! همین بهتر که  دوستی نیست که اینقدر نزدیک باشد که اینقدر عمیق شده باشد که اگر روزی نبود، تو هم دیگر خودت نباشی!

دیشب خسته بودم، از تکرار شدن روزها و کارهایی که تمام نمی شوند. از شنبه هایی که بدو بدو به چهارشنبه می رسند و تنها دلخوشی من رسیدن به غروب چهارشنبه است که فکر می کنم فردایش چه خوب است که تعطیل است و تعطیلی های پنج شنبه را هم به فنا می دهم و یا وقت تلف می کنم یا بشور و بساب و خرید. 

بعدش هم که جمعه مزخرف تر از پنج شنبه بیاید و باز عزای روز شنبه!

کفر می گویم و گاهی یادم می رود که ناشکری عواقب خوبی ندارد. به خاطر همین زود حال خودم را خوب می کنم و منتظر می مانم امروز به غروب دلخواه روز چهارشنبه ایم برسم و ذوق برای یک ساعت بیشتر خوابیدن فردا صبح!

از قدرشناس نبودن آدمهای محیط کاری ام دلخورم. از وقت و بیوقت هایی که برایشان گذاشته ام و سر آخر باید بترسم از آینده ی شغلی ام و اینکه بالاخره چه می شود و نتوانم برای سال آینده ام برنامه ریزی کنم و هزار فکر و خیال دیگر.

ته ته اش به خودم فحش می دهم و به خاطر نداشتن چیزی که بهش توکل می گویند، خودم را سرزنش می کنم. بارها به آدمها گفته ام که خدا بزرگ است ولی وقتی به خودم نگاه می کنم، می بینم انگار این جمله در من گاهی چه قدر کم رنگ شده و چه قدر فکرهای زمینی کرده ام و حساب و کتاب و یادم رفته که حساب های من چه قدر در برابر بزرگی او حقیرند و بیچاره!

با  کشی بحث می کنم و ناراحتم از اینکه از ما دفاع نمی کند. کشی موجود غریبی است که نه می توانی سرش یک دل سیر داد بزنی و نه می توانی ازش بگذری! 

هه !

جدیدا با خودم یک ظرف انگور کوچک می آورم. دلخوشی ام ناخونک زدن های گاه و بیگاه به انگور سبز هسته دار  است!

بروم انگور سق بزنم و دیگر غر نزنم!


مهر دوست داشتنی من

تو همچین ساعتایی بود که هنوز زیر دست خانوم آرایشگر بودم و  داشتم فکر می کردم که قراره از این همه دقت و ریزه کاری و ... چه معجونی بیرون بیاد !

مهم نبود برام ؟ اوم شاید هم بود هم نه. تو اون ساعتا بیشتر به صبح فکر میکردم که وقتی همه خواب بودن و من بابا اومدیم از خونه بیرون تا منو برسونه ، چه حس عجیبی داشتم. حس غریب تموم شدن یه چیزی که نمی دونستم چی بود. 

چیزی که دیگه برنمی گشت و دوره اش برای همیشه سر اومده بود.

با چشای اشکی رفتم آرایشگاه. بابا به روی خودش نمی آورد ولی اونم انگار ته دلش یه خبرایی بود.

هر دوتا مون می دونستیم که این دختری که داره میره از این خونه، دیگه وقتی برگرده، چیزای زیادی عوض شدن.

***

قرطی بازی های فیلم بردار که تموم شد، سوار ماشین که شدم ، تازه وقت کردم کمی فکر کنم . خسته بودم و هنوز کلی کار بود.

هول هولکی کارای عکاسی و آتلیه تموم شد و رفتیم سالن. حوصله مراسم فرمالیته و خسته کننده عروسی رو نداشتم. عروسی همیشه برام خسته کننده بوده و هست. 

مگر اینکه به شکلی که آدم دلش می خواد برگزار بشه.

***

شب باز از اون حسای عجیب بود، وقتی که بابا اومد خونه مون و مراسم آبغوره گیری و خداحافظی برپا بود. یه تیکه از دل من اون شب برای همیشه کنده شد و موند جای دیگه.

****

از فردا اون روز که شنبه هم بود اتفاقا، زندگی جدید ما شروع شد و   امروز که به پشت سر نگاه می کنم، می بینم تموم اون حسای دل تنگی و غربت روزهای اول، به خاطر وجود مردی که همسرم هست، زود جاشو داد به حسای خوبی که امروز لحظه به لحظه اش برام شیرین هست و با وجود تمام بالا وپایین ها، خوشحالم از انتخابم ، از مسیر جدید زندگیم و فقط میگم خدایا شکرت!

****

بیست و هشتم مهر ، شروع مهر ورزی ما بود. دلهاتون پر مهر و شاد 

بوی پاییزو شنیدین ؟

سالهای پیش از اوایل شهریور، شاید کمی هم  بیشتر، مثلا از اواسطش به بعد، حس پاییز گریزی من بیدار  می شد و شروع می کرد به ناله و گریه سر دادن که وااسفا! فصل شلیل و انبه و گیلاس تمام شد و بوی پاییز و غم مبهمی که باهاش می آید و ... دارد می آیددددددد!

امروز سر چرخاندم ودیدم که ای دل غافل! سر  رسید دارد 9 شهریور را نشان می دهد و این یعنی تمیز یک سوم از شهریور رفته و من هنوز نفهمیدم آمده و آن حس های بالایی هم که گفتم سالهای قبل داشتم، اصلا از جایشان تکان نخورده اند!

هه ! خوب مشنگی شده ام، خوب!


پنج شنبه ی اکلیلی

تلفن رو قطع کردم و بعد نشستم یک دل سیر به گریه ! مکالمه ای احساسی بود آیا؟ دعوا؟ قضاوت ؟ هه !

نه خیر! فقط یک تلفن کاری بود و هیچ دعوایی هم نبود و هیچ تنشی و هیچ عامل دیگه ای که بخواد در سنجش های معمولی، عامل گریه باشه.

من فقط زنگ زده بودم به یکی از آن رئیس های آن ور آب، و پرسیده بودم که آقای فلانی کجاست و اگر آمد به من یک تک زنگ بزنید که من برنامه مسابقات فردا را باهاش چک کنم و اون هم گفته بود باشه و تمام ! همین!

و بعد من بغضم گرفته بود و نشسته بودم دم غروبی یک دل سیر گریه کرده بودم !

خنده دار بود و گریه دار هم. شاید از تکرار یک چیز یک نواخت زندگی ام عصبانی بودم یا اینکه به خاطر شغلم باید همیشه گوش به زنگ و آنلاین باشم و اینکه همش دنبال کنم و بدوم و بدوم و ... شاید همه اینها بود و شاید هم نه! شاید از خواص تغییرات ماهانه ای بود که ازش غافل شده بودم و نزدیک بود ، شاید از زلزله ی پریشب و  روح ناآرامم و ...

هر چه بود مهم نبود، مهم هق هق هایی بود که لازم بود بیایند و خالی کنندم و سبک.

دیروز هم سر نهار یک کمی پاچه گرفته بودم و عصبانی بودم از بعضی حرفها و تکه ها و حسادت های بی جا.

کلن کمی خر شده ام، آدم بی طاقت و کمی عجول.

یک وقتهایی فکر می کنم دارم توی راهی می روم که هیچ چراغی تویش نیست و دقیقا نمی دانم به کجا می رسد. حس می کنم نصف راه را اشتباه رفته ام و این حس زمانی که مدام باشد، عذاب آور و ناراحت کننده است.

یک وقتهایی دلم می خواهد یکی بود که می آمد و بهم می گفت الان باید این جوری بروی و این کار را بکنی و از این جور چیزها. اما بدبختی ماجرا از آنجاست که هیچ کس نیست و قرار هم نیست باشد.

قرار هست که آدم خودش باشد و خودش و سر  آخر، خودش تمام گندهایی که زده را به گردن بگیرد و خب این وسط ها اگر افتخاری چیزی هم باشد، به اسم خودش ثبت می شود لابد!

خودش خودش خودش! می بینی ؟ این خودش پدر آدم را در می آورد!

***

خانه حسابی نامرتب است، حوصله ندارم و به جایش سردرد دارم. ریختم حسابی نامرتب است.

ابروها را ناشیانه مرتب می کنم و چشمم می خورد به شیشه های لاک روی میز که قدرتی خدا هیچ وقت هم استفاده نمی شوند!

هول هول لاک می زنم! از آن صورتی های ملیح که اکلیل دارد.

از شیرینی های روی میز میخورم، صفحه ی اینجا را باز می کنم و می نویسم و پیش خودم تصور می کنم خانه اگر تمیز شود چه خوب می شود و اگر خودم هم یک دوشی چیزی بگیرم که بهتر تر هم می شود حالم!

باز هم خودش به دادم رسید، این خودش پدرسوخته ی عجیب و غریب.